همراهان همیشگی بلاگردون سلام:)
پیرو پست چندماه پیشمان و طبق وعدهای که داده بودیم این ماه هم به مرور وبلاگهای معرفیشدهی اخیر میپردازیم:
۱- پیشنهاد داده است از منوی "امکانات و ابزارها" مهاجرت را انتخاب کنم. مهاجرت را انتخاب کنم که مطالب قبلیام را بیاورد. من، افرا، مهاجرت کردهام. از پرشینبلاگ گریختهام، آرشیوم را رها کردهام، صفحه جدید گشودهام و قصد ندارم از منوی "امکانات و ابزارها" مهاجرت را انتخاب کنم. قلزم، دریای من است.
۲- اینجا، همیشه متروک است و گاهی اوقات، مرز بین واقعیت و خیال مشخص نیست.
دلم میخواهد دوباره بیست و چهار ساله بشوم، دانشجوی سال فلان پزشکی باشم، برای فلان امتحانم درس نخوانده باشم، زمستان باشد، فردای یک روز بارانی باشد، برنامهی صبحم را بپیچانم بزنم به خیابان، به کوچه پس کوچههای قدیمی شهر، عکاسی کنم، آدمها را نگاه کنم، با هندزفری توی گوشم بلند بلند آواز بخوانم و رویم نشود به پدرم زنگ بزنم که باز کفگیرم خورده به ته دیگ.
آدم یک وقتهایی واقعا دلش برای بطالت تنگ میشود. من جز همینها که نوشتهام چیزی ندارم، اینها هم مال هر کسی است که میتواند بخواندشان.
۳- من چیزهایی را که در دنیا وجود ندارند، چیزهایی را که اندکی فراتر از دنیا شناورند، ترجیح میدهم. میل دارم وارد دنیا نشوم، در آستانهی دنیا بمانم، بنگرم، بینهایت بنگرم، عاشقانه بنگرم، فقط بنگرم... من گولو ام. پرندهی گولو. آتشی در درون من است که با نوشتن آرام میگیرد.
۴- فرید دانشفر؛ این آدم دو پای ٣٣ساله من هستم. اگر بخواهم خودم را در چند کلمه توصیف کنم، میتوانم بگویم: پسری قد بلند و لاغر، احساساتی و پایبند به حرف و پیمانی که میبندم، صادق و مهمتر از همه برای شما این که علاقهمند به فوتبال، ادبیات و سینما و شاغل در حرفهی روزنامهنگاری.
پیشترها که حالی بود و حوصلهای داشتم، در ایستگاه یک آدم حرف میزدم، هر بار به شکل و قالب خاصی؛ دستهبندی موضوعی را که ببینید مشخص است شکلهایش. حالا چند وقتی است بهندرت در اینجا چیزی مینویسم اما طبق روال، هرچه در اینجا میخوانید حاصل قلم نصف و نیمهام است.
۵- من خمیازهی جلسههای متوالیام، پوست پرتقالهای جلسه مدیران دور سر من حلقه میشود. من عددم، رقمم، اکسلهای متعددم. من اعتبارم؛ انباشته میشوم پشت فعالان مدنی. من روبان قرمزم. قیچی میشوم، افتتاح میشوم. واریز کن، رسیدم را بگیر. امضا کن، بالاسریام را بردار. من خاک کفشهای معاونام؛ از حاشیهی شهر که برگشتی توی ماشین واکس بزن من را. من سؤالهای تکراریام؛ من دستکشیدنِ روی سر ژولیدهی کودکام. من دغدغهام، عادت میشوم. من دردم، مسکن میشوم. من عزمهای لحظهایام، وعدههای هیجانزدهام. هر مصاحبهی تلفنی یک تجربهی عاطفی غلیظ است برایم. رقیقم میکند. من حساب سالهای باقیماندهی مدیریتام. من اضافه خدمتام. من درد مشترک بودم، همه فریادم میزدند. بس کن. گوشمان گرفته.
در برگ مینویسم برای خاطر واژهها؛ واژههای در راه مانده. برای خاطرِ قلم. و آن چه مینویسد.
۶- اگر آن شرلی دیده یا خونده باشید، احتمالا یادتون میآد که وقتهایی که رویابافی میکرد، خودش رو کوردلیا صدا میزد. البته بعدتر به این نتیجه رسید که اسم آدمها نباید چیزی رو در موردشون نشون بده و ما باید با خوشقلبی و خوبیمون همراه اسمهامون خاطرات خوبی توی ذهنهای افراد قرار بدیم. من هم به توصیهی اخیرش عمل کردم، ولی وقتی از انتظارهام، انعطافهام، غمهام، آرزوهام، حسرتها و دوستداشتنهام مینویسم، دلم میخواد دنیای رویا و نوشتن همون جور بسته بمونه، همون کوردلیا باشه؛ حتی اگر خیلی شبیه دنیای واقعی باشه.
کوردلیا شرلی جاییه که من بیشتر از همیشه از خودم و چیزهایی که باهاشون مشغول و درگیرم مینویسم. اگر دوست داشتید دنیای خیال من رو دنبال کنید، اینجا رو ببینید.
ب.ن: از شما دعوت میکنیم که در کانال بلاگردون به آدرس blogerdoon@ نیز حضور داشته باشید و هر روز با ما یک پست از وبلاگهای معرفیشده را با هشتگ بلاگگردون بخوانید:)
بلاگردونیای عزیز، سر تیتر بزرگ روزنامۀ خبری تخیلی بلاگستان رو خوندید؟
خبر به شرح زیر بود:
با انتصاب و روی کار آمدن دولت جدید، سیاستهای کلی این دولت موجب آن شد که در کنار تمام وزارتخانهها و ادارات، بخش جدیدی به نام ادارهی بلاگستان راهاندازی شود!
دولت جدید اما برای انتصاب مدیری لایق برای این بخش نوپا به مشکل جدی برخورده و تصمیم گرفته است از میان اهالی خود بلاگستان مدیری لایق انتخاب کند.
به همین منظور دولت جدید از تمام اهالی بلاگستان تقاضا دارد تا ایدهها و راهکارهایی را که میتوانند اجرایی کنند از طریق فرم ارتباطی زیر به دست دولت برسانند تا هر چه زودتر مشکل مطرح شده حل و فصل گردد.
سلام بلاگردونیای عزیز، سال نو شما مبارک.
خوشحالیم که در سال جدید همراه ما هستید، خوشحالیم که با کلی چراغ روشن روبرو شدیم، خوشحالیم که هستیم و هستید و مینویسید و میخونیم.
نبض حیات بلاگردون به ستارههای روشن وبلاگهای شما میزنه. ستارههای روشن بیشتر یعنی بلاگردون خوشحالتر. پس بمونید و بنویسید و بلاگردون رو زنده نگه دارید : )
بلاگردون براتون کلی آرزوهای خوبخوب داره، امیدواریم امسال پر از سلامتی و موفقیت و نشاط و آرامش و لبخند و پول باشه.
بالاخره تعطیلات ما هم تموم شد و برگشتیم تا دوباره کنار شما بنویسیم و بخونیم.
یه خبر خوب هم براتون داریم، قسمت درباره ما وبلاگ بروز شد با معرفی چند تا از دوستانی که چند ماهه کنار ما دارن بلاگردون رو میچرخونن اما فرصت نشده بود معرفیشون کنیم.
با ما همراه باشید :)
مادرم گوشی را کوبید. فریاد زد: « جک حتی وقتی میخواد هم نمیتونه بمیره. حتی مرگ هم باید بعد از اون سراغ مامانی بره. اونا از چی میترسن؟ این که شوک پیرزن رو بکشه؟ اون نابودنشدنیه! یه نیزه توی قلبش هم نمیتونه بکشدش!»
وقتی نشستم در آشپزخانه تا نامه را بنویسم دیدم از بار اول سختتر است. به برادرم گفتم: « نگاهم نکن. به اندازه کافی سخت هست.»
هارولد گفت: « مجبور نیستی کاری رو فقط به خاطر این که کسی ازت خواسته انجام بدی.»
قسمت سوم: نویسنده خانواده
نویسنده: ای.ال.دوکتروف
مترجم: مجتبی حبیبی راد
با صدای گوینده افتخاری بلاگردون: مرضیه نوری
در ادامهی مصاحبههای ماهانهی بلاگردون، این بار رفتیم سراغ یکی از
گویندگان افتخاری بخش پادکستمون یعنی یاسمن مجیدی از وبلاگ مسافر پیاده که
از بلاگرهای بیحاشیه است اما خودش رو شبیه جودی ابوت پرحاشیه میبینه!
گفتوگوی ما با این بلاگر خوشلحن و صدا رو از دست ندید:)
بلاگردون: خب برای شروع لطفا خودت رو به مخاطبان ما معرفی کن:)
یاسمن: من یاسمن مجیدی هستم.
امیدوار، هدفمند، جستجوگر و البته خیالپرداز.
بلاگردون: یعنی باید به همین اکتفا کنیم؟ :)
یاسمن: البته این خودش خیلی مختصر و مفیده
اما میتونیم بهش اینها رو هم اضافه کنیم:
متولد آبان 1372 هستم.
چند ساله که در وبلاگ مسافر پیاده از خاطراتم یا نوشتههام مطلب منتشر میکنم.
بلاگردون: خب چی شد که وبلاگنویس شدی؟ یادته چندتا وبلاگ داشتی تا الان؟ و اسم اولین وبلاگت چیبوده؟
یاسمن: سال اول دانشگاه یعنی سال 91 برای اولین بار وبلاگنویسی رو شروع کردم. وبلاگ اولم همین وبلاگی هست که باهاش آشنایی دارید: مسافر پیاده. البته اوایل در بلاگفا فعالیت میکردم اما بعدتر مهاجرت کردم به بیان و همچنان دارم به انتشار مطلب ادامه میدم. اینکه چی شد شروع کردم دقیق خاطرم نیست. شاید دلم میخواست نوشتههام رو جز خودم و خانواده و بعضی دوستانم افراد بیشتری بخونن.
بلاگردون: چه جالب پس اولین وبلاگت رو حفظ کردی!:)
یاسمن: همینطوره.
بلاگردون: جزو معدود بلاگرهایی هستی که با اسم واقعیت مینویسی. نوشتن با اسم واقعی چه چالشهایی برات داشته؟ تا حالا شده ازش پشیمون بشی؟
یاسمن: درسته. با اسم واقعی خودم شروع کردم چون دوست داشتم مثل یه امضا پای کارهام باشه. از این کار پشیمون نیستم اما وقتی کسی با نام و نام خانوادگی خودش در فضای مجازی فعالیت میکنه شاید دیگه نتونه به راحتیِ فردی با اسم مستعار، در مورد خیلی چیزها حرف بزنه. گاهی شده مایل به صحبت در مورد مسئلهای بوده باشم و درددلی داشته باشم اما به خاطر همین موضوع نتونستم راحت مطرحش کنم.
بلاگردون: اگه برگردی عقب بازم با هویت واقعیات مینویسی یا ترجیح میدی اسم مستعاری داشته باشی؟
یاسمن: باز هم با اسم خودم وارد این دنیا میشدم اما ممکن بود در کنارش یه وبلاگ دیگه هم با نام مستعار راه مینداختم برای گفتن بخش دیگرِ حرفهام.
بلاگردون:چه جالب:) خب یاسمن، داستانِ نوشتن تو از کی و کجا شروع شد؟
یاسمن: اینکه از کی علاقهمند به داستاننویسی شدم برمیگرده به نوجوانیام. اون زمان در هفتهنامهٔ دوچرخه، با نوجوانی همسن خودم گفتگو کرده بودن که داستان مینوشت. اون روز به خودم گفتم: «چرا تو داستان ننویسی؟» و چند برگهی A4 جلوم گذاشتم و شروع کردم به نوشتن داستانهایی بر اساس خوابهام. اما همهی داستانها رو وسط کار رها میکردم و پایانی نداشتن. این ماجرا فقط مدت کوتاهی طول کشید و من دیگه داستان ننوشتم تا دو سه سال پیش. مجدد شروع کردم به نوشتن و این بار وقت بیشتری روی کارم گذاشتم.
البته من به هیچ وجه نمیتونم بگم یک داستاننویسم. چون فقط دارم سعی میکنم تمرین کنم تا بتونم در آینده یه داستاننویس واقعی بشم و کتاب منتشر کنم.
بلاگردون: امیدواریم یک روز کتابت رو با امضای خودت بهمون هدیه بدی :)
یاسمن: خیلی ممنونم.
بلاگردون: هم شاعری و هم نویسنده. تفاوت شعر سرودن رو با متن نوشتن در چی میدونی و خودت به کدوم بیشتر علاقه داری؟
یاسمن: قبلتر بیشتر روی شعر کار میکردم.این به لطف عضویتم در محفل ادبی دانشگاه بود. اما کم کم به سمت نوشتن رو آوردم و حس کردم نویسندگی برام راحتتر از شاعری و سرودنه.
در شعر اون قدری که در نویسندگی دستم بازه، نمیتونم ساده حرف بزنم. اما این رو هم لازمه بگم که وقتی کسی تمام حرفش رو فقط در چند خط شعر با شکیلترین واژهها خلاصه میکنه، واقعا لذتبخشه.
مصاحبهکننده ۱: راستش من یکی که معتقدم گاهی یه مصرع شعر به اندازهی صفحات متعدد نوشته حرف داره!
یاسمن: دقیقا!
بلاگردون: کمی از نحوهی آشنایی و همکاریات با مجلهی دوچرخه برامون تعریف کن.
یاسمن: دوچرخه؛ این اتفاق فوقالعاده شیرین زندگی من... وقتی نوجوان بودم پدرم معمولا برام هرچند وقت یک بار مجلهای متناسب با گروه سنی خودم تهیه میکرد و من هم از خواندن این مجلهها لذت میبردم.
یک روز هم از لا به لای صفحات روزنامهی همشهری، دوچرخه رو بیرون کشیدم و به مرور متوجه شدم میتونم مثل باقی همسن و سالهام براشون مطلب بفرستم.
بنابراین این دوستی شروع شد و ادامه پیدا کرد (به جز چند سالی که مشغول تحصیل دورهی کارشناسی بودم و از دوچرخه دور شدم)
همکاری من به عنوان خبرنگار افتخاری شروع شده بود و حالا یکی از نویسندگان حق التحریری دوچرخه هستم.
بلاگردون: خبرنگاری یا گویندگی؟ کدوم رو ترجیح میدی؟ :)
یاسمن: چه اطلاعات کاملی دارید. هر دو واقعا سخت هستن.خبرنگاری نیازمند دوندگی و جستجوگریه و گویندگی هم نیاز به کسب مهارت و تمرینهای بسیار زیاد برای پختگی صدا داره. به نظر من هر دو انرژی زیادی از آدم می گیرن. اما اگر بخوام یکی از این دو رو انتخاب کنم اون گویندگیه.
اگر مثلا یک سال و دو ماه پیش این فیلم را دیده بودم، قطعا احساسم نسبت به فیلم متفاوتتر بود. یا شاید احتمال وقوع قصه داستان در نظرم کمتر بود. اما در یک سال گذشته نگاهمان به دنیا، به زندگی، به خودمان و به اطرافیانمان آنقدر تغییر کرده که بتواند نگاهمان را به یک فیلم هم تغییر دهد.
تقریبا بالای نود درصد داستان فیلم داخل یک بار اتفاق میافتد و قصه به راحتی مخاطب را به دنبال خود میکشاند.
در قسمت ژانر فیلم نوشته شده: کمدی، ترسناک و مهیج! برای من کمدی سیاه داستان در میان هیجان آن گم شده بود. همین هیجان در کنار داستانی که هر لحظه از فیلم من را مجبور میکرد تا خودم را داخل بار و کنار آن آدمها تصور کنم و به تصمیمی که احتمالا میگرفتم یا کاری که احتمالا انجام میدادم فکر کنم، دلایل کافی هستند که بخواهم این فیلم را به شما معرفی کنم.
داخل بار آدمهای مختلفی کنار هم قرار گرفتهاند که هر لحظه باید برای ادامه زندگیشان تصمیم مهمی بگیرند. تصمیمی که نه فقط خودشان که شاید در زندگی تمام آدمهای داخل بار تاثیر میگذارد. در یک لحظه میتوانند خودشان را تنها حس کنند و بقیه آدمهای آنجا را دشمن! در لحظهای دیگر در یک جبهه باشند علیه شخصی دیگر!
در مورد داستان فیلم معمولا نوشتهاند: که در شلوغی شهر مادرید، به دو نفر جلوی بار شلیک شده و کشته میشوند! همه ترسیده و فرار میکنند! و چند نفر داخل بار، بیخبر از همه جا خودشان را حبس کردهاند!
فکر میکنم اگر بیش از این درمورد داستان فیلم بنویسم، لذت دیدن فیلم را کمتر میکند! همین بس که در ادامه شاهد چالشها و درگیریهای افراد داخل بار برای پیدا کردن علت این اتفاق، ترس آنها، تصمیماتشان و تلاش کردنشان برای رهایی هستیم!
فکر میکنم نیازی نیست تا شخصی حرفهای در مورد فیلم صحبت کند تا ثابت کند چقدر آدمهای داخل بار، چالشهایشان، افکارشان و تصمیماتشان میتواند شبیه زندگی تک تک ما باشد!
از دیدن این فیلم لذت ببرید و فکر کنید به اینکه ما در لحظات مختلف زندگیمان شبیه کدام شخصیت بودیم؟ و شبیه کدام یکی از آنها تصمیم گرفتیم؟
به نظر شما آدمها موقع ترس عوض میشوند؟ یا خود واقعیشان را نشان میدهند؟
نام فیلم: (The bar (el bar
کشور: اسپانیا
زبان: اسپانیایی
کارگردان: Alex de la Iglesia
خب، دوربین من کدومه؟ شروع کنم؟
نور
صدا
حرکت
سلام همراههای بلاگردون.
من امروز میخوام یه راز عجیبی رو براتون برملا کنم که تا حالا به هیچکس نگفتم.
دیروز که توی راه محل کارم بودم، از یه کوچهی قدیمی رد شدم، باد بهاریِ زودرسیده، لای موهام پیچ میخورد. بوی شکوفهها مشامم رو پر کرده بود و از دو طرف دیوار کوچه، علفهای سبز بیرون زده بودن. یک لحظه به خودم اومدم و دیدم چشمهام رو بستم و همقدم با موسیقی ملایم زیر متنی دارم پیش میرم.
حدودا یه سال پیش عروسی برادرم بود. توی جشن بهم گفتن که دربارهاش صحبت کنم. کاش میتونستم فقط آهنگ زیرمتنی که داره هیجان و استرس و احساسات توی قلبم رو به تصویر میکشه با بقیه شریک شم، همین.
وقتی میرفتیم مسافرت، توی جادهای که تهش یه آسمون آبی صاف بود، از این آهنگهای ماجراجویانه و هیجانانگیز توی ذهنم پخش میشد که میخواستم پنجرهی ماشین رو بکشم پایین و با دهنم اداش رو در بیارم.
روزی که اولینبار پروژهام رو تحویل دادم هم یک راک سنگین از اینها که انگار همهی دنیا زیرِ دستته و از پس همه چیز برمیای، توی ذهنم پخش میشد و با دستهای باز و سر متمایل به آسمون، توی خیابون راه میرفتم.
میتونم تا صبح براتون مثال بیارم؛ از همین لحظههایی که به جای این که زندگی کنم، نشستم و موسیقی متن اون لحظه رو با خودم ساختم. چرا گفتم به جای این که زندگی کنی؟! میدونم، یه کم ترسناکه، گوشهاتون رو بیارید جلو، باید یک رازی رو بهتون بگم. ما داریم توی یک فیلمی زندگی میکنیم که من گاهی موسیقیهای زیرمتنش رو میشنوم. شما هم میشنوید؟
اعضای بلاگردون، امروز براتون یک پلیلیستی از موسیقی متن فیلمهای مورد علاقهشون تهیه کردن تا کیفیت فیلم زندگیتون توی این روزها، حتی اگر شده به اندازهی یک سکانس، بالاتر بره :)
راستی واقعا کدوم موسیقی فیلم زندگی شما رو کامل میکنه؟ بهمون بگین. :)
موسیقی فیلم The Weeping Meadow از Eleni Karaindrou
موسیقی فیلم The Green Mile از Thomas Newman
موسیقی فیلم «میم مثل مادر» از آریا عظیمینژاد
موسیقی فیلم 1917 از Thomas Newman
موسیقی فیلم The Passion of the Christ از John Debney
موسیقی فیلم Cast Away از Alan Silvestri
موسیقی فیلم Interstellar از Hans Zimmer
موسیقی فیلم Le Fabuleux Destin d'Amélie Poulain از Yann Tiersen
موسیقی فیلم Harry Potter and the Goblet of Fire از Patrick Doyle
وبلاگنویسان و همراهان عزیز بلاگردون سلام.
در وهلهی اول میلاد امام علی(ع) و روز مرد و پدر رو بهتون تبریک میگیم. روح پدرهای خفته در خاک شاد باشه و تن پدرهایی که کنارتون هستن، سلامت:)
۱۵ بهمن ماه به مناسبت روز مادر چالشی رو با هم شروع کردیم و از تصوراتمون در مورد پدر یا مادر شدن نوشتیم. مادران و پدران بالفعل هم از تجاربشون برامون نوشتن.
از همهی شما عزیزانی که با ما توی این چالش همراه شدین و احساساتتون رو با ما به اشتراک گذاشتین یا قراره به زودی پستتون رو برای این چالش بنویسین سپاسگزاریم.
لینکهایی رو که به دستمون رسیده، در پست فراخوان چالش میتونید ببینید و بخونید و اگر پستی جا مونده، ممنون میشیم لینکش رو برامون بفرستین.
امیدواریم از خوندن پستهای زیبای این چالش لذت ببرین.
دوستان و همراهان عزیز بلاگردون سلام:)
پیرو این پست، طبق وعدهای که داده بودیم هر ماه به مرور وبلاگهای معرفیشدهی ماه قبل میپردازیم:
۱- به یاد دوران کودکی که توی باغچهی خونه گل لادن داشتیم، به یاد طعم تند گلبرگ لادن و رنگ زرد پرچمش نوک بینی زمانی که بوش میکردیم، به یاد سادگی، خوشخیالی و سرخوشی کودکانه اسم لادن، برای اینجا نوشتن انتخاب شده. لادن گل سادهایه. شاید برای خیلیها ناآشنا باشه. شاید از نظر بعضیها خیلی هم زیبا نباشه، ولی این گل توی شرایط نسبتا سخت رشد میکنه، درست اول بهار. تنها سیستم دفاعیش طعم و بوی تندشه. این تندی ملایم و رنگهای گرم و انرژی بخش و اشتها آور گلبرگهاش باعث شده، چاشنی بعضی از غذاها و سالادها بشه.
من هم همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی رو منتشر کردم. شاید هم پیشتر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه چیز بود و لادن چاشنی لحظههای زیستنم با کلمهها! اینجا زندگی را با طعم لادن بچشید.
۲- کودکی من توی ده شلمرود گذشت. توی کتاب داستان هایی که خط به خطش را بیشتر از نقاشی هایش از حفظ بودم و قافیهی غزلهای حافظ را هم جلو جلو که خواهرم برایم میخواند آهنگش را میزدم. عبو. ابرو و صدای جیغ قلم روی کاغذ. تو عجب تنگهی عاشق کشی، ای معبر عشق. عاشق شد. شوهر کرد. توی تمام عروسیاش یک پسره کچل ده دوازده ساله چسبیده به لباس سفید و توی تمام عکسها هم هست. حالا پسرش سیبیل درآورده؛ علی رضا. و من پیش خودم میگویم کاش قصه برای بچهها مینوشتم. قصههای متبرکِ ملعون من را با این سیگار دود کنید.
۳- تیتی از سالهای دور از خانهاش مینویسد.
۴- واقعیت اینه که من آدمِ ماجرا، گستردگی و تنوعم. هرچقدر هم بخوام این میل رو تو خودم سرکوب کنم باز یک جایی این نیاز و این میل خودش رو نشون میده. من دلم میخواد آدمای مختلف رو ببینم، صحنهها و مکانهای مختلف رو اطراف خودم نیاز دارم که چشم و فکر و روحم رو تعذیه کنه، من به گستردگی نیاز دارم تا نفس بکشم. من نیاز دارم به چالش کشیده شم تا هرروز یه جنبهی جدید از خودم و تواناییهام رو کشف کنم یا برعکس، نیاز دارم به چالش کشیده شم تا هرروز بفهمم ضعفای اساسیم چیه. فقط اینطوریه که احساس میکنم زندگیم غنی بوده. فقط اینطوریه که احساس زنده بودن میکنم. من تو زندگیم همیشه بیشتر از آرامش، ماجرا خواستم، قصه خواستم. زندگی بدون قصه ملالانگیز و خالیه.
من ماویام؛ ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی. توی این بزرگراه براتون ماوی رو معنا میکنم.
۵- باید بگویم "اسپی" نام وبلاگ باید مثل یک پسوند فامیلی که اصل و نسب را نشان میدهد، سرجایش بماند.
من بعد از فهمیدن تفاوتم از آن دستهای بودم که میگفتند چه خوب، پس دلیل آن اتفاقها و تجربهها این بود. آنقدر تحقیق و تحلیل کردم تا راضی شدم. احترامم برای آنهایی که متفاوت با اکثریتند زیاد بود، و بیشتر هم شد. سعی کردم نگاهم را به تفکر های تازه بازتر کنم. این نقطه و کشف و مزهکردنش را یک مقصد در مسیر زندگیام میدانم. ولی حالا چیزها خیلی معمولیتر شده. داستان تغییرات زیادی کرده و دیگر گره قهرمان آن تفاوتش با دیگران نیست. تفاوت هست اما جایی برایش باز شده و مانع کاری نیست. فلسفهای برای خودش شده و بجای طوفان و طغیان درونی قرار است نسیمی باشد که حال بقیه را خوب کند و نوید باز شدن گرهها را با خودش بیاورد. برای خواندن این گرهها، باز شدنش و داستان قهرمان ما، دامن گلدار اسپی، خودتان را آماده کنید.
۶- از من اگر میپرسید، گمگشتهام در شب پرستاره، گردشگر در سطر های کتاب، جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر، غرق شده در سرزمین خیال و درک شده در کلمات سرشار از احساس.
اعتقادم این است که ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم.
همنوایی شبانهای از ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا همراه با شیدا اسدی در بیکران تجربه کنید.
۷- سلام.
من چندتا شخصیت دارم. بیشتر اوقات «جو» ام، گاهی «مگ»، گاهی «ایمی» یا «مارمی» و حتی خیلیاوقات «نورا». اما بهتون قول میدم هرگز «بت» نبودم، گرچه این آرزوی هر مادریه برای بچهش!
پس خانم مارچ ازتون میخواد که اون رو به اون اسمی که خودتون توش میبینید، صدا کنید و همراه باهاش در جایی بالاتر از ابرها و پایین از خورشید، معلق باشید.
ب.ن۱: از شما دعوت میکنیم که در کانال بلاگردون به آدرس blogerdoon@ نیز حضور داشته باشید و هر روز با ما یک پست از وبلاگهای معرفیشده رو با هشتگ بلاگگردون بخونید :)
ب.ن۲: همراهان عزیز بلاگردون چالش "م مثل مادر، پ مثل پدر" رو که فراموش نکردین؟ خوشحال میشیم نوشتههای قشنگ شما رو از احساسات مادرانه و پدرانهتون بخونیم:)